ماژیننیوز، نصراله صیاد؛ توی یه کتابفروشی قدیمی شهر که روی قفسههاشُ گردوخاک زیادی گرفته بود یه کتاب کوچیک و جمعوجور توجهم و به خودش جلب کرد اونقدر که بد.ون اینکه متوجه اطرافم بشم چند دقیقهای رو بهش زُل زدم.
با نگاه کردن به رنگ و روی کتاب، ناخودگاه به سی سال پیش برگشتم، اونجایی که برای نخستین بار راهی مدرسه شدم.
هنوز کیف مدرسه رو روی دوشم ننداخته بودم که غم عجیبی یا بهتر بگم ترس مبهمی توی دلم نشست، نمیدونستم چرا ولی خُب چون برای بار نخست بود و البته احساس میکردم قرارِ برای همیشه از بازی کردن توی کوچه دل بِکنم و تجربهای هم از مدرسه و کتاب نداشتم برام خیلی سخت به حساب میاومد.
اما خُب به زور هم که شد راهی مدرسه شدم با اینکه تو کیفم به جز یه “لیوان تاشوی پلاستیکی که تهش یه مدادتراش” و چن تا دونه مداد و “پاکن پرچمی” چیزی نبود اما سنگینی کیف و روی دوشم احساس میکردم بالاخره لحظه ورود به کلاس فرا رسید و یکییکی روی میز و نیمکتهای چوبی و قدیمی سه نفره جای خودمونُ پیدا کردیم.
مبصر که دست راست معلم به حساب میاومد و با یه غرور و تکبری پایین کلاس ایستاده بود با عصبانیت و داد و فریاد و گاهی هم با نوشتن اسامی “خوبها و بدها” بچهها رو به سکوت دعوت میکرد
اینرو هم بگم که نوشتن مبصر تاثیر زیادی تو رفتار معلم داشت تا اونجا که گاهی اوقات تا آخر وقت که زنگ میخورد یه دست و یه پا بالا، پائین کلاس وایمیستادیم که البته این روی خوش قضیه بود.
معلم وارد شد و سکوتی سنگین سراسر کلاس رو فرا گرفت اون روزا همه معلمها کنار دستشون یه چوب یا یه شلنگ همراه خودشون داشتند ابزاری که برای نشون دادن ابهتشون و البته تنبیه دانشآموزان بنا به هر جهتی بود.
یه کتاب جلوی دست ما گذاشته شد، کتابی با رنگ قهوهای با نقش یه “کتاب که یه گُل داخل اون” بود ما که نمیدونستیم چیه اما معلم گفت؛ بچهها این کتاب فارسی شماست.
روزها به سختی توی کلاسِ درس و مدرسه میگذشت چون تقریبا هر روز با تلاش معلم و البته گاهی اوقات چوبش درس جدیدیُ یاد میگرفتیم.
درس اول کتاب فارسی اون روزا “نوشتن الف” بود معلم کنار دست دانشآموزان میایستاد تا یه خط صاف و از بالا به پایین یا از پایین به بالا بنویسیم.
هیچ وقت اون درسُ یادم نمیره، معلم بالای سرم ایستاده بود و ازم خواست حرف الف رو بنویسم اون الف به واسطه ترس از معلم کج از آب دراومد که به ناگاه چوب معلم پشت دستم خورد، شاید باورتون نشه اما هنوز با گذشت سه دهه گاهی اوقات اون دردُ پشت دستم احساس می کنم….
به خودم اومدم کتاب اول دبستان و از لابهلای کتابهای دیگه درآوردم و با ورق زدن صفحاتش تمام خاطرات اون روزهای مدرسه توی ذهنم تداعی شد..
سالهای زندگی کردن کودکان “دهه شصت” سرشار بود از خاطرات تلخ و شیرینی که اگرچه به سختی گذشت اما برگشتن به اون روزا و درس خوندن توی همون مدرسههای شلوغ و معلمهای سختگیری که اینروزا خیلی دلتنگ دیدارشون هستیم و بازی کردن توی همون کوچه پسکوچهها که گاها وسط ظهر بود و خواب همسایهها رو حروم میکرد آرزویی شده برای همه ما که میدونیم هیچ وقت برنمیگردد.
دلم، همون روزهایی رو میخواد که زنگ اولش و توی حیاط مدرسه دعوا میکردیم و زنگ آخرش دستُ دور گردن هم میانداختیم و راهی خونه میشدیم.
یا اون وقتاییُ که معلم یادش میرفت با خودش گچ رنگی بیاره و از بین همه دانشآموزان تو را میفرستاد دفتر مدیر یا اون روزهایی که زنگ آخر کار داشت و کلاس و تعطیل میکرد، وقتی کاردستی تو بین بقیه یه کاردستی نمونه میشد که دیگه هیچی، انگار تموم دنیا رو بهت میدادن.
اما افسوس زندگی با سرعت در حال گذر کردنه و ثانیه به ثانیه اون لحظاتی و رقم میزنه که هیچوقت بر نمیگرده.
اگرچه زندگی کردن در آن روزها، دشواریهای خودش را داشت اما بعد از گذشت سالها، مرور خاطراتش لبخندی را بر لبهایمان ترسیم میکند که زندگی امروز برای فردا نه.
تصاویر تزئینی است.
پایان/
ثبت دیدگاه